به وقت دوشنبه چهاردهم مرداد نود و هشت
پدر مهربانم بیش از دو ماه از ندیدنت می گذرد...
نوشتن آسان نیست ؛ ولی به عشق تو و خاطراتت باید فعال باشم و بنویسم و بیاموزم و آموزش دهم ...
پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛
اما خسته ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه ات، کودکی هایم را بدرقه کرد،
تا امروز به معنای تو برسم.
ببخش ؛ اگر ناخنهای ضرب دیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و صبورانه دردش را تحمل کرده بودی.
ببخش ؛ اگر هفت سال در نبود همسر مهربان و ایثارگرت ، صبورانه ایستادگی کردی ، برایش شعر سرودی و ناراحتیت را از ما پنهان نمودی.
آن روزها، سایه ات آنقدر بزرگ بود که وقتی می ایستادی، همه چیز را فرا می گرفت . اما امروز....
دلم می خواهد به یکباره، تمام بغض هایم را فریاد کنم.
بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده.
پدرم ؛ تمام درد من اینست ..............
یک نفر در زندگی من " هست "که " نیست!!
بلبل از غصه این درد گریست ...
باد از سوزش این داغ گداخت ...
مردی از کوچه ایمان که گذشت ؛ همه گل ها وا شد...
پیچک باغ گل خانه ما از وسط دو لا شد...
داغی بر پا شد...
پدرم رفت به سوی یارش...
نکنم دیدارش .....
مهربان صبورم ؛ همیشه و در هر لحظه به یاد مهربانی ها و صبوری هایت ، خواهم بود.