پدر مهربانم بیش از نه ماه ندیدنت را سپری کردم.
قلبم خالی است.
انگار چیزی را گم کردهام .
ندیدن و نبودن تو برایم سخت است.
خانه خالی است، قلب ما خالی است و تکتک سلولهای بدن ما درد میکند.
دوست دارم برای تو بنویسم و با تو حرف بزنم تا شاید دلتنگیام کم شود .
صدای تو را میخواهم تا آرام شوم. میخواهم از من چیزی بخواهی تا بگویم: چشم!
میخواهم سراغم را بگیری. اما نمیگیری.
باورم نمیشود که دیگر نتوانم صدای تو را بشنوم.
تو که بودی ، پنجره، با بالهایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور می کرد.و امروز خاطراتت ...
هر وقت پیرمردهای تسبیح به دست را میبینم، یاد تو میافتم، میگرداندی و میگردانی.
دلم میخواهد اینجا بودی و برایم از گذشته و از خاطراتت می گفتی ... یادت هست چقدر به ما سفارش میکردی بعد از من ؛ دور هم جمع شوید.
با هم مهربان باشید.
به سفارشت عمل می کنیم ولی بدون تو دور هم بودن مثل گذشته ها نیست.
آخر تو که نیستی بیشتر از گذشته دلتنگ مادرمان می شویم و جای خالیش را احساس می کنیم.
پدر مهربانم ؛امروز دلتنگ کسی هستم که پشت و پناهم بود.
دلتنگم برای او که تا بود، نمیدانستم امنیت و بخشش و مردانگی همه با او معنا میشود.
کاش میشد فرصتهای رفته را جبران کرد، کاش میآمدی و من میگفتم که دیگر قدر تو را بیشتر میدانم.
ای کاش ...
افسوس ... روحت شاد و یادت ماندگار ❤❤❤